نگاهت را نمیخوانم، نه با مایی، نه بیمایی!
ز کارت حیرتی دارم، نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی، مگر ای ماه، دریایی؟
چه میکوشی به طنّازی، که بر ابرو گِره بندی
به هر حالت که بنشینی، میان جمع، زیبایی!
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان؟! بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی، گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری، در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بیسخن باشد، نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها، نه خاموشی، نه گویایی
گهی از دیده پنهانی، پریزادی، پریرویی
گهی در جان هویدایی، فرحبخشی، فریبایی
به رخ گیسو فرو ریزی که دلها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر، به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره میسازی؟
تو ماهی، در دل شبها، نه پنهانی، که پیدایی!
زبانت را نمی دانم، نه بیشوقی، نه مشتاقی
نگاهت را نمیخوانم، نه با مایی، نه بیمایی!

نظرات شما عزیزان: